به گزارش مشرق، فرهيختگان نوشت: لابد هيچکدام از عابران و مغازهدارهاي خيابان «چراغ برق» و«باب همايون» نميدانستند، مسافري که در اتاق شماره ?? مسافرخانه «سعادت» روي تخت خوابيده، مردي است که سالها در جبهههاي جنگ براي نجات کشورش جنگيده است.
او تمام شب توي تخت فلزي فنري اتاق شماره ?? رو به خيابان «ناصرخسرو» توي دستمالش سرفه ميکند، تا صداي سرفههاي خشکش، مسافران اتاقهاي ديگر را بيدار نکند. فقط دو بار از روي تخت بلند ميشود و از پارچ پلاستيکي قرمز رنگ، توي ليوان آب ميريزد تا گلويش تر شود.
بار اول وقتي از پنجره گرم تابستان به خيابان شب نگاه ميکند، سواري سياهي کنار جدول خيابان در حاشيه خطکشيهاي عابر پياده ايستاده، ترمز ميکند.
بار دوم که مسافر ميخواهد آب ته پارچ را توي ليوان پلاستيکي بريزد، به خيابان بيعابر نگاه ميکند که فقط ماشين پليسي از آن ميگذرد با چراغ روشن گردانش.
مسافر حتي غذايي که سر شب از دستفروش نبش ميدان «توپخانه» خريده بود را دست نزده گذاشته بود روي ميز پلاستيکي کنار پنجره. از پنجره مردي را با چرخدستياش ديده بود که زير نور بيرمق خيابان به مسافران غريب تخممرغ و سيبزميني گرم با فلفل ميفروخت.
دستفروش به مسافر گفته بود «اين غذا بهتر از هزار دست چلوکباب است.»
دستفروش از جنگزدههاي جنوب بود. از محله کوت عبدالله خرمشهر. جنگ که شروع ميشود، خانهاش که ويران ميشود، ميآيد تهران. توي محله ناصرخسرو خانهاي اجاره ميکند. ميماند و حالا هم کار و کاسبي به هم زده. وقتي مسافر از او ميپرسد راضي هستي يا نه ميگويد: «اگر شهردار بگذارد ناني در ميآيد.»
نوهاش هم جلوتر، بساط واکسي پهن کرده بود. پوست آفتاب سوخته و دستهاي فرزي داشت. مسافر اما کفشي براي واکس زدن نداشت.
توي شهر خودش مسافر شيروانيساز بود. سقف خانههاي زيادي را درست کرده بود. جنگ که ميشود کارش را ول ميکند ميرود جبهه. چند باري هم مجروح ميشود. اما از چند ماه پيش که سرفههايش بيشتر ميشود زنش اصرار ميکند برود درمانگاه. توي درمانگاه برايش آزمايش مينويسد. دکتر که جواب آزمايشها را ميبيند ميگويد حتما بايد بروي تهران. بعد برايش روي ورقهاي مينويسد بيمارستان ساسان.
براي همين راهي تهران ميشود. شب را توي مسافرخانه سعادت ميماند تا صبح برود بيمارستان.
وقتي دکتر به او گفته بود «شما شيميايي شدهايد» مسافر با خود فکر کرده بود کجا و کي لابد او شيميايي شده؟
توي جزيره مجنون يا موقعي که از نهر جاسم ميگذشتند و شايد وقتي نعش بچههاي گردان را از توي کانال درياچه ماهي بيرون ميکشيده...
هرچه فکر کرد يادش نيامد، براي همين سعي کرد با اين فکرها خودش را خسته نکند. مسافر همان وقتي که شناسنامهاش را به مسافرخانهدار ميداد به او گفته بود شش صبح صدايش بزند. براي همين مسافرخانهدار، درست ساعت ??/? دقيقه صبح، با پاي لنگش از پلهها بالا آمد و چند ضربه به در اتاق شماره ?? زد. اما وقتي صدايي نشنيد، باز هم به در زد و با خودش فکر کرد خواب اين مسافر اتاق ?? چقدر سنگين است.